بعد از تحمل کلی سر درد و چشم درد و سوزش چشم و خواب نرفتن بخاطر اینا و خستگی و کمر درد و سوزش پشت و کف پا؛ تصمیم گرفتم بیام از امشب بنویسم...
دیشب تا سحر نخوابیدم و به صورت پاورچین پاورچین خونه را تمیز کردم؛ بعدشم تا ساعت 7 خوابم نبرد و کارای خورده ریزو کردم
دیگه 7 تا 9 خوابیدم و ظهرم نرسیدم بخوابم؛ الانم اصلا خوابم نمیبره
یعنی جونی از من گرفته شدا؛ افطاری و شام سنگین درست کردن در توان هرکسی نیست اونم تازه کسی که تازه بچه سقط کرده!!! اونم تازه کسی که از سبزی پاک کردن تا قابلمه ی سنگین برنجو آبکش کردن بر عهده ی خودشه؛ فکریم الان واقعا زنده ام؟
اگه کسی اینجاس یکی بزنه تو گوشم مطمئن شم
از قسم خوردن بدم میاد ولی واااااااقعاااااا هرکاری کردم با جون و دل بود ولی بعضی ندید پدید بازیا و قر وفیس اومدنا و تیکه انداختنا تحملش خیلی سخته
بدم میاد بشینم اینجا عین این خاله زنکا بگم:
مادرشوهرم ال کرد بل کرد؛ شوهرم فلان طور بود؛ زن داییش بهمان کردن؛ جاریم فلان کرد؛ ایش
دلمم از غصه سنگین شده ولی دیدم حیف دلمه بخاطر رفتار 4 تا آدم ضعیف از غصه سنگینش کنم
مگه غیر اینه که واسه خدا سفره انداختم؟ خوب و بدشو قبول کن خداجونم؛ بقیه و حرفا و کاراشون فدای سرم
دلمو سبک میکنم و پروااااااازش میدم تا آرامش بگیرم؛ آخیش